محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

من و امتحانام

سلام به همه همراهان عزیزم...شنبه اولین امتحانم رو با سختی پشت سر گذاشتم...خدایی خیلی سخت بود و نفس گیر.... جو سالن سنگین بود و زجرم می داد.....از دو روز قبل روی ناز پسرمو ندیده بودم و همش درس می خوندم....یه لحظه هایی از اینهمه خودخواهی خودم حالم بهم می خورد و می خواستم انصراف بدم اما وقتی به خوشحالی بابا و مامانم و آینده خودم و یه دونه پسرم فکر می کردم بیشتر مصمم می شدم که باید ادامه بدم....خدایی همسرم خیلی مراعاتم می کنه....جمعه از صبح بچه داری می کرد تا من خوب درس بخونم....غروب از اتاق اومدم بیرون اب بخورم دیدم همسرم و جیگر گوشم روی مبل خوابیدن ...یه صحنه ای بود...اینقدر ناراحت شدم که چشمام پر شد.....خدایا شکر که یه همسر و همراه با شعور ...
18 دی 1391

تولد محمد مهدی جونم

روز پنج شنبه به تاریخ 7 دی ماه دقیقا یک هفته جلوتر از تاریخ اصلی تولد پسرم برای یکی یدونم تولد گرفتیم.... یه تولد به یاد موندنی ..... از روز قبلش خانوادم همه دور هم جمع بودیم ...بگو بخند و شادی   ...منم چون می دونستم با شلوغ شدن خونه نمی تونم به کار هام برسم از روز قبل خیلی از کارهامو انجام داده بودم....پنج شنبه از صبح زود بیدار بودم و مشغول کار....از نظافت خونه بگیرید  تا تزئین خونه...خدایی خانوادم خیلی مراعات حال منو می کنند و بدون کوچکترین اعتراضی ناراحتی ها و اعصاب خوردی های منو تحمل می کنند تا ظهر با بابای مهربونم مشغول تزئین بودیمو ساعت ۱۲ همسری هم به جمع ما اضافه شد و کمک حالمون بود...آبجی گلم و زنعمو جونم هم به من کمک م...
13 دی 1391

پسر من و روزای شیرینش

سلام به همه دوست جونی هام.... ایشالله همیشه شاد و خوشحال باشید و لب هاتون فقط به خنده باز بشه..... امروز 5 دی ماه....سالروز زلزله غم بار بم...خدا همه رفتگان این حادثه رو بیامرزه و به خانواده شون صبر بده. 2 روز مونده به تولد پسرم. اینقدر کار دارم  که دارم سکته می کنم.....برام دعا کنید که همه چی خیلی خوب و عالی برگزار بشه و من شرمنده کسی نشم.... یه خبر براتون دارم اینکه دیروز موهای گل پسرمو برای اولین بار کوتاه کردم.... شده یه آقا پسر واقعی...... خبر دیگه اینکه دو تا مروارید دیگه به جمع 4 مروارید ناز پسرم اضافه شد....خدایا شکرت خبر سوم اینکه پسرم نماز می خونه و مهرشو می خوره...یعنی یه کارا...
5 دی 1391

شب یلداتون مبارک

یادش بخیر قدیما.....شب یلدا خونه بابا بزرگ....کرسی و خوابیدن زیر کرسی.....جمع شدن همه دور کرسی و خنده های بلند بلند ما....شوخی های خاله هام و پچ پچ های درگوشی ما بچه ها.... بعد ها که کمی بزرگ شدیم بخاطر مدرسه نمی تونستیم بریم خونه بابابزرگم خونه خودمون می موندیم و با خانواده خاله جونم با هم شب یلدا رو جشن می گرفتیم.....بیشتر ما می رفتیم خونه خاله جون....چه شبای شیرینی بود...پشمک خوردنامون.....یادش بخیر.... بعد ها یعنی وقتی بزرگتر شدم همه می اومدن خونه ما...آخه مامان من آبجی بزرگه بود و همه رو برای شام و شب نشینی دعوت می کرد خونمون... خاله هام و دایی جون می اومدن و تا دیر وقت از خونه ما صدای خنده و شادی و آجیل خوردن می اومد........
30 آذر 1391
1